خم ابرو
مگر آن کمان ابروبه جز انحنا چه دارد؟ که نظر ز دیدن آن به گذر بنا ندارد
همه لحظه محو اویم همه گرم گفتگویم شود آن جمال جانان به جهان قدم گذار
روم از سرا به سویش به امید جستجویش سر و جان فدای آن دم که از او خبر بیارد
دل ما ز کف برون شد گل واژه واژگون شد ز فراق لاله نرگس ز دو دیده خون ببارد
شب و شاهد و شرابی شرری به چشم خوابی برسان به جبهه آبی که اجل عجل نیارد
تب و تاب جان فزون شد چه بگویمت که چون شد خبر از خبرشناسان نتوان نهان شمارد
چه بگویم از شرابش چو ز باده داده آبش که ز بوی آن پیاله مه و زهره می گسارد
صله می دهد نگارم ز حریم کردگارم چه بدیده چشم رسوا که قصیده! می نگارد .
رسوا 86/2/4
- ۹۲/۰۴/۳۱