دل گویه
«مگر آن کمان ابرو به جز انحنا چه دارد؟» «که نظر ز دیدن آن به گذر بنا ندارد»
الهی به نامت نوا می کنم شریکان غم را سوا می کنم دمی در دلی سر کشد ماتمی دمی پیش دانا به از عالمی ...
بیا بار دیگر به خود فکر کن زخسران عمرت کمی ذکر کن کجا ؟ با که عمری به سر برده ای؟ ز پیمان غفلت کجا خورده ای ؟ همی دانی ای دل ز لطف خدا ؟ و یا بوده ای از حریمش جدا ؟ خداوند دادار گردون فراز خداوند دانا به دل ها و راز
حریمش ز فکر و خرد برتر است سرایش ز هستیّ عالم سر است بگفته نبیّ خرد آسمان چو انگشتری بوده این کهکشان درون یکی آسمان دگر به نسبت قیاسی چنانچه اگر... و بعدی به بعدی چنان بوده اند همه هفت پرده چنین گونه اند و هفتم به عرش وبه کرسی چنان ملائک به محشر چه کرسی کشان ....
ملک را کجا می توان درک کرد ؟ تو در آسمان مانده ای ره نورد ...
خدا برتر از فهم ما شد عزیز بیا با جهالت به جنگ و ستیز
خدا مهربانی چنان کرده است چه سلطان که هم خانه ی بنده است
به قلب همه خانه دارد خدا کجا از شما گشته سلطان جدا
اگر یک نفس او رهایت کند فلک قطعه قطعه جدایت کند
نظر از تنت چون ببرّد خدا به گورت ز موران کجایی جدا؟
تو منظور نظر گاه سلطان شدی که در این جهان جان جانان شدی
بیا هم نفس با من خسته دل دمی هم نوایی کن از جان و دل
خداوند رحمان ز مهر خفیّ بداده به آدم مقام صفی
زمین بستر زندگانی ماست خدا این چنین از برایت بخواست
همه بسته پیمان که یاری کنیم به درگاه ایزد که کاری کنیم فرامین حق را که جاری کنیم و در دل ز هجران که زاری کنیم ....
ولی ره زنی در کمین دل است در این دور و بر ها همیشه «ول» است
قسم خورده تا روز آخر که او ببرّد ره ابن اولاد او
دمی را که از حق جدا بوده ای در آغوش شیطان بیاسوده ای ...
بپا خیز و از دشمنت می گریز به دشمن نداری توان ستیز
فراری به آغوش ایزد بساز از این بی حواسی به سوز وگداز
خدایت کریم است و بخشنده است که او از طلب در پی بنده است
به ما مهربانی فراوان کند به شب شعله از ماه تابان کند
زمین را ز حجّت نکرده تهی که شیطان به پاکان ندارد رهی
بساطش از این سفره بر چیده شد چو مهر «ولی» در دلت چیده شد
بیا مجلس سور و غوغا به پاست که نام «عزیز دل» کبریاست
هر آنچه بگویم ز دل گفته ام که دل را به مهر ولی سفته ام
همه کائنات و همه ممکنات همه فاعلین و همه فاعلات
همه زیر و بالای این کهکشان ز ذرّات و اجزا و نام و نشان
ز بهر وجودش سرشته شدند همه زیر نامش نوشته شدند
یکی نکته گویم از آن بندگی در این سال ها در این زندگی
دعایش بود قطعی و مستجاب به محض توسّل بیاید جواب
خدا گوش دارد به حاجات او سکون جهان از مناجات او
در این اضطرار و دل ریش ریش هزاری گذشت و هزاران به پیش
نگوید خدایا مرا می رسان مرا بهر یاری عالم رسان
همی منتظر همی مشتعل همی منکسر همی مفتعل
بر این بندگی بنده ها بنده اند ملائک از این بنده شرمنده اند
خداوند عالم بنازد به او خدا بندگان را بسازد به او
بیا جان دل درد دل ها کنیم بیا کیسه ی غصّه را وا کنیم
ز یاری که عالم فدای دمش همه اشک عالم به پای غمش
غریب از دل ما چرا گشته است چرا دل غمش را ز جان شسته است
چرا ما ز دوری او دل خوشیم چرا جان خود را به تن می کشیم
شد آیا هر آن چه درون دل است برون ریزی و دل بگیری به دست
نشینی و تقدیم مولی کنی تو عرضه به آن نفس والا کنی ؟
بگویی حبیب همه اولیا همه آرزوی همه انبیا
بیا این دل پوچ ما را بخر مرا با خودت تا خدایت ببر
شد آیا شبی درغمش بگذرد؟ و خورشید ِصبح فلک سر زند؟
شب جمعه ای با غمش سوختی؟ چراغی به عالم بر افرو ختی؟
دلا ندبه ی صبح جمعه چه شد؟ گلم خواب ماندی؟ نشد ها ... نشد
به دل عهد بستن در آغاز روز بیا با وجودش بساز و بسوز
بگو ای کریمیّ ابن الکرام به یادت نشستم مدام مدام
بیا این دلم را بخر شاه زاد ندارم سوادی به روز معاد
توانی ندارم در این کارزار برایت بنالم فقط زار زار..
ز نو قصه را باز خوانی کنیم جوانیم و باید جوانی کنیم؟ امامی که در بی مثالی سر است دو چشمی که در آرزویش تر است ...
وظیفه چه باشد ؟ چه باید کنیم ؟ چه کاری بود کو نشاید کنیم ؟ چو راه خدا بر شما شد پدید ز سختی سزاید که باشی حدید ...
دلا دل به مهرش سپردی دمی ؟ بگفتی که پیشش ز خاری کمی؟ شد اندر دلت غصّه ی داغ او ؟ و یا چون دگر ها فقط گفتگو ؟ ....
یکی را شد از جان به راهش کشی ؟ عزیزی خود را ز چاهش کشی ؟ اگر یک نفر از تو ره را بدید تو فردا شدی یار یاری سدید ..
ببین جان من او تو را خواسته عزیزی و مردی ز تو خواسته نه کلب و مجنون نه خود زن نه داد ... نه با یک خطا جان بیگانه شاد .... !
تو ضربت به جان عدویش بزن به فرهنگ و علمت به کویش بزن بزن ساز افسون به چنگ و نوا صلایی به پا کن به شور و نوا به یک دکلمه جان عالم ببر از این بی قراری به عقبی بپر حدیثی روایت ز ساقی بیار ز خفتن نیاید ندایی به کار
تو نقشی بر این پرده از جان بیار که جانان بداده تو را این خیار
ز خوبی تو عالمی چون بهشت که ایزد نهالی به از این نکشت بیا با عمل شیعه ی او شویم بیا با وسایل به کویش رویم
بباید که عالم به او رو کنند زمستی او جام را بو کنند بیا در غمش یار گیری کنیم
به اذن ولایت امیری کنیم بیا بهر او دلبری کن ز خلق نماد ولایت نه آن کهنه دلق اگر خویش را تمیزی دهی به روی امیرت عزیزی دهی ...
خدا این «یکی» را نگه داشته یکی را به عالم بر افراشته نیاید مگر با غم یک دلی
که چاره به عالم بود همدلی اگر همدلی را به عالم کشیم ز دیدار منجی همه دل خوشیم نشانه نخواهد ظهور ولی کلیدش دعای همه : «یک دلی» .
رسوا . 91/11/29
- ۹۲/۰۵/۰۱